سید حسن فاطمی
یکی از وبلاگهای با ارزش در حسن آباد وبلاگی با عنوان «خاطرات یک حسن آبادی» است که مدیر آن به بیان خاطرات خود از دوران کودکی تا امروز می پردازد. او هردوره زندگی خود را در پستهایی ویژه بیان می کند. نویسنده بخوبی دوران محرومیت حسن آباد و گذشته ی آن دیار را از جهات گوناگون به تصویر می کشد و خواننده را با خود به گذشته های آن شهر که روستایی بیش نبود، می کشاند.
این وبلاگ یکی از تارنماهای مورد علاقه ی اینجانب است و هر از چند گاه به آن سر می زنم. هنگام مطالعه ی آن، خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام هنگام سفر به حسن آباد برایم تداعی می کند.
اگر توفیق یارمان شد و موفق به تدوین کتابی در مورد حسن آباد شدیم حتما از نوشته های ایشان نیز استفاده خواهیم کرد. به منظور آشنایی با این وبلاگ، آخرین نوشته ی آن را می آوریم. جا داشت مدیر محترم آن، خود را معرفی کرده، وبلاگ را مزیّن به تصویر خود می نمود.
آموزش نظامی بسیج و جبهه رفتن ما (بخش اول)
شروع جنگ تحمیلی تقریبا همزمان شده بود با دوران راهنمایی ما و آغاز تشکیل بسیج و نیروهای مردمی. همین آقای مظفر حاجیان که فرماندار فعلی اصفهان است توی بسیج بود. به دبیرستان آمده بود تا آموزش نظامی بدهد. ما هم با شوق و ذوق رفتیم برای آموزش نظامی.
جلسه ی اول بود و معمولا در جلسه ی اول یه تفنگ ژ3 می آوردند و نحوه ی باز و بسته کردن آن را آموزش می دادند. ما هم رفتیم تو جلسه ولی خوب دانش آموز راهنمایی بودیم. آقای حاجیان گفت: کسانی که کمتر از شانزده سال دارند نباید بیاند. ما را بگو خیلی ناراحت شدیم و فقط با خواهش اجازه داد همون یک جلسه را در آموزش بسیج شرکت کنیم. البته من نمی دونم بعد از اخراج ما چه بر سر آموزش بسیج در دبیرستان اومد.
بعدها که غسالخانه ی قدیمی حسن آباد در همین بسیج فعلی به پایگاه بسیج تبدیل شد ما هم رفتیم برای آموزش نظامی و بسیجی شدن. با توجه به نزدیکی این غسالخانه به مدرسه ی راهنمایی و خاطراتی که از تابوتی که همیشه دم در مرده شورخونه بود ترس زیادی از اون محل داشتم و حتی می ترسیدم از بغلش رد بشم ولی عشق بسیج ما را کشوند به همون جایی که ازش می ترسیدم. هرچند شاید یه مرده هم توش نشستند ولی یه تخت داشت که از کاشی بود و همون محل کفن کردن میت بود که اون اطاقش وحشتناک تر بود. هر شب اونجا کشیک می دادیم تا چشمم به اون تخت سنگی می افتاد نصف گوشت بدنم آب می شد و موهای بدنم سیخ. ولی هرچه بود به عشق بسیجی بودن می رفتیم.
کم کم یه پایگاه بسیج تو حسن آباد تشکیل شد تو یه خونه همینجا که الان جنب مسجد حامع یه رنگ فروشی شده و ما شدیم عضو پایگاه بسیج. شبها با تفنگ تو حسن آباد راه می افتادیم تو اون کوچه های تنگ وتاریک و کم کم چشم و گوش بچه ها هم باز شده بود و آمار افرادی که هر روز صبح به حمام میرفتند را می گرفتند. گاهی شبها هم می رفتیم سر سه راه حسن آباد و جلو ماشینها را می گرفتیم برای بازرسی. چون اوایل انقلاب بود و تنها گیری که می دادند به نوارهای کاست موسیقی بود.